ما و یه دنیا فاصله
این دو داستان فاصله فرهنگ دو دنیا است به کمتر از 10 سال بخوانید:
داستان اول:
نزدیک غروب خورشیدِ. خانوم جون خونه رو مثلِِِ یه دسته گل کرده. همه جا را جارو و آب پاشی کرده. روی تخت کنار حوض زیر اون درخت بید مجنون سماورِ هیزمیِ که قلقل میکنه و منتظره مهمونه.
صدای کوبه در که بلند میشه خانوم جون چارقدشو به سر میکشه و خودشو به هشتی میرسونه. صدای کوبه زدن آقا جون رو میشناسه. کلون در رو که میکشه، هیبت مردانه ی پدر توی چارچوب در نمایان میشه.
توی یه دستش دوتا نون سنگکه خشخاشی دو آتیش است و توی یه دستِ دیگه اش توی دستمال یزدیش یه قالب یخ و دوتا پاکت که به زور به زیر بغلش جا داده. توی پاکتها خیار و گوجه و انگوره.
خانوم جون لبخندی میزنه و سلامی میکنه آقا جونم همین طور. آقا جون خریدش و به مادر میده و خودش میره لب حوض، دست و صورتی میشوره و روی تخت میشینه. خانوم جونم با یه کاسه سفالی خاکشیر که توش یه قالب کوچیکه یخه به کنارش منتظر مهمونای هر شبشون میشینن.
کوبه ی در که دوباره به صدا در میاد خانوم جون چارقدش و به سر میکشه و به هشتی میره.
صدا صدای بچههاست که با بازیگوشی کوبه ی در را به صدا در آورده اند و از پشت در مادربزرگشونو صدا میزنن.
بچهها میدونن هر کجا که باشن میبایست شب به خونه ی آقا جون و خانوم جون بیاین و شام را اونجا بخورن. آقا جون هم برای همین هست که هر شب با دست پر به خونه میاد تا از مهمونای عزیزش پذیرایی کند به خصوص به عشق نوههاست که آقا جون همیشه جیباش پر از نخودچی و آب نباته.
شب که میشه همه دور هم روی تخت میشینن و برای شام نون سنگک و پنیر و خیار و گوجه میخورند. بعد از شام توی استکانهای کم باریک لب طلا چای میخورند.
کوچیک و بزرگ دل میسپارند به صدای آقا جون که آوای دلنشینش با صدای آب فواره ی حوض قاطی میشه و مثل لالایی میمونه. آقا جون برای بچهها شاهنامه و مثنوی مولانا میخونه و بعد اونو تفسیر میکنه. نصیحتهای آقا جون به دل میشینه.
آقا جون مثل خورشیدی که نورشو بی دریغ به عالم میتابونه، محبتشو به همه ی خونواده نثار میکنه.
خانوم جونم مثلِ یه تیکه ماه میمونه، روشن و بی ادعاست.
بچهها هم مثل ستارههایی میمونن که نورشونو از آقا جون و خانوم جون گرفته اند.
همه با هم خوب همه با هم مهربون انگار که غم از دنیای آنها فراریه!
داستان دوم
ساعتِ نه شب که میشه پدر خسته و کوفته کلیدشو تو در میندازه و وارد میشه خونه مثل همیشه ساکت و سوت و کوره. خونه ای که هر چند با بهترین و مدرنترین وسایل زندگی آراسته شده ولی هیچ روحی نداره.
کیفشو روی مبل میندازه و به سمت دستشویی میره، سر و صورتی آب میزنه، بعدش میره تو آشپزخونه لیوانشو زیر یخ ساز یخچال میگیره و بعد از آب پر میکنه. در حال نوشیدن آب خنکه که مادر به آشپزخونه میاد، تنها سلامی به هم میکنن و مثل دوتا غریبه از کنار هم رد میشن.
مادر تلفونو از رو میز اوپن بر میداره و به یکی از پیتزا فروشیهای زنجیره ای شهر زنگ میزنه وسفارش سه تا پیتزا میده.
در این فاصله پدر روی راحتیهال نشسته و هی دکمههای کنترل تلویزیونو فشار میده. صفههای رنگی تلویزیون جلوی چشم پدر بالا و پایین میشن. کانالهای رنگی ماهواره از آهنگهای جدید روز گرفته تا آخرین اخبار دنیا جلوی چشم پدر رژه میرن. از اون طرف صدای یه آهنگه تند از اتاق پسرش شنیده میشه.
لحظه ای بعد زنگ در به صدا در میاد و مادر از آیفن تصویری میفهمه که غذا حاضره.
مادر اعضای خونواده رو صدا میزنه که بر سر میز با هم غذا بخورند ولی پدر ترجیح میده روی همون کاناپه جلوی تلویزیون بشینه، پسر هم بدون اینکه به خودش زحمت بده از اتاق بیرون بیاد، توی اتاق پای کامپیوتر و یا در حال خوندن آخرین جلد هری پاتر غذاشو میخوره. پس مادر هم به تنهایی در آشپزخونه میشینه و غذاشو میل میکنه.
پاسی از شب گذشته، پدر روی کاناپه جلوی تلویزیون به خواب رفته، مادر در اتاقش در حالی که انواع و اقسام ماسکهای بهداشتی و آرایشی به روی صورتش مالیده با تلفن حرف میزنه و آن طرف پسر هم هنوز از اتاقش بیرون نیامده و همچنان پای کامپیوتر در حال چت کردن است.
پدر مانند خورشید رو به غروب کم نور است.
مادر مثل ماه شبهای ابریست که همه جا در نبودش تاریکه.
فرزند و فرزند و فرزند امید و آرزوی آینده ی دنیاست!
همه از هم دور همه با هم قهر انگار که دنیا را غم فرا گرفته!