جنگجویی پرهیزگار و معلمی متعهد
شهید دکتر مصطفی چمران پس از نبرد سخت سوسنگرد، که برای اولینبار ارتش عراق طعم شکست را چشید و از سوسنگرد گریخت، بعد از آنکه از دو نقطه پا با ترکش گلوله تانک و با گلوله سربازان دشمن از فاصلهای نزدیک زخمی شد و راهی بیمارستان شد. پس از عمل جراحی، بعدازظهر همانروز مسئولین و فرماندهان به دیدن او میآمدند. از جمله این فرماندهان شهید تیمسارفلاحی رئیس وقت ستاد مشترک ارتش بود. او بعد از دیدن دکترچمران و بوسیدن او درحالی که چند قطره اشک شوق بر گونهها داشت به دکترچمران گفت تو بازیافتهای! دکتر پرسید منظور شما چیست؟ شهیدفلاحی پاسخ داد، در ارتش، ما اقلام مفقودی دارم و اگر از بین مفقودیها چیزی را بیابیم او را بازیافته مینامیم و شما را از دست داده بودیم و شهید یا مفقود میپنداشتیم و هماکنون که میبینمت، چنان است که شما را بازیافتهایم.
دکترچمران از این اصطلاح و تعبیر تیمسار فلاحی برداشتی عارفانه و زیبا نمود و چنین نوشت که من بازیافتهام، من رفته بودم، پس دیگر منی و منیّتی نیست و همه من خود را زیر پا گذاشتهام و…
انسان بازیافته
انسان مخلوق عجیبی است؛ از لحظهای که چشم به جهان میگشاید، همه دنیا را برای خود میخواهد، همه آمال و آرزوهایش بر محور «من»، و «خود» دور میزند، تصور میکند که همه دنیا برای رضای خاطر او و تأمین لذات او خلق شده است، معیارهای او براساس مصالح و منافع او تغییر یافته و حق و باطل را بر پایه خودخواهی و مصلحتطلبی خود توجیه مینماید…
این همه خودخواهی، کینه و حقدها، آتشافروزیها، غرورها، حقکشیها، خونریزیها، اختلافها، و کشمکشها، از همینجا سرچشمه میگیرد…. تاریخ جهان؛ صفحه تمام نمای این خصیصه فطری انسانهاست.
در دنیا انسانهایی نیز یافت میشوند که عمق دیدشان یا دیگران تفاوت دارد، به لذات مادی دنیا راضی نمیشوند، به مال و جاه و اولاد علاقه چندانی ندارند، به آروزهای زودگذر دل نمیبندند و بطور کلی اسیردنیا نمیشوند، ولی در عین حال به «خود» و به «من» علاقمندند. «منِ» آنها والامقام است و خواستههایی والا دارد و هیچگاه خود را سرگرم بازیچههای دنیا نمیکند، آرزوهایی آن آسمانی و خدایی است، به بینهایت و ابدیت اتصال دارد و همه دنیا را در بر میگیرد، از معراج روح سیراب میشود و در بُعدی روحانی و خدایی سیر میکند. ولی به هر حال رنگی از خودخواهی و خودبینی درآن وجود دارد…
البته هستند معدود کسانی که از این خودخواهی هم میگذرند و آنچنان در خدا محو میشوند که دیگر «خود» و «من» نمیبیند، و با همه وجود به درجه وحدت میرسند. از این بحثهای فلسفی و عرفانی بگذریم، زیرا هدف انتقال آنها نیست. اینجا سخن از موقعی است که آدمی در برابر تجربهای سخت قرار میگیرد و مرگ بر او مسلم میشود، و براستی دست از جهان میشوید، با همه دنیا و مافیها وداع می:ند، همه خودخواهیهایش ریخته میشود، به پوچی زندگی و آرزوهای زودگذرش آگاه میشود، آسمان رنگ دیگری به خود مییگرد، زمین جلوه دیگری مییابد؛ گذشتهها همچون خیال از نظر آدمی میگذرد، دشمنیها، کینهها، حسادتها، کوتهنظریها، خودخواهیها، غرورها، خواستهها، آرزوها، همه پوچ و بیمعنی مینمایند؛ آدم میماند و خدا که ماورای این زمین و زمان است و بقیه بازیچه است، مسخره است، بیمعنی است….
در این حالت، آدمی با دنیا وداع میکند، از همهچیز میگذرد، خود را به خدا میسپرد و آماده هجرت به دنیای ماورایی میشود، از همه خواستهها و آرزوها سبک میگردد، گویی در عالم برزخ سیر میکند و حالتی خاص و عجیب در او پدید میآید که با هیچچیز قابل مقایسه نیست.
انسان در اینجاست که کاملاً خود را به خدا میدهد و از همهچیز خود، حتی غرور و منِ «خود» درمیگذرد، میداند و اطمینان حاصل میکند که همه آنها به باد رفتهاند و نابود شدهاند و دیگر نیستند و بیمعنی و پوچ بودند، و دیگر باز نمیگردند…
اکنون اگر به خواست خدا، انسان از عالم برزخ باز گردد، دوباره قدم به جهان مادی بگذارد و دوباره زندگی را از سرگیرد، حالا زیر در او بوجود میآیند:
1- احساس شرم از آن همه کودکی و آن آرزوهای بچگانه و خواستههای پست که قبلاً داشته است.
2- احساس اینکه به عقلی کلیتر پی برده و به حقایق بزرگی عملاً رسیده است. بنابراین، معیارها در نظر انسان تغییر پیدا میکند، از پوچیها و مسخرهها صرفنظر میکند و خواستههایش در بعدی عمیقتر و وسیعتر جاری میگردد.
3- احساس اینکه او و همه او متعلق به خداست، او از همهچیز خود درگذشته است، و اگر دوباره به دنیا آمده، فقط به خواست و اراده خدا بوده است، بنابراین او برای خود چیزی و وجودی ندارد، هر چه هست اراده و مشیت خداست، و او فقط باید به خاطر خدا و در راه خدا قدم بردارد، و سراسر وجود خود را وقف خدا نماید و بس…
این حالات، که در تجربهای کوتاه و سریع به انسان دست میدهد، با نتیجه سالها عبادت و ریاضت و مطالعه و تحقیق برابری میکند، و آنچنان آدمی را منقلب مینماید که انسانی جدید و بازساخته به وجود میآورد…
در نبرد معروف سوسنگرد، در تاریخ 26/8/59 هنگامی که توسط 50 تانک و صدها کماندوی عراقی محاصره شده بودم، چنین حالتی برای من پیش آمد، که بسیار مقدس و ملکوتی بود…
از خدای بزرگ میخواهم که این حالت ملکوتی را در وجود من مستدام بدارد.