به مناسبت سالگرد وفاتش
تقدیم به سیده زنان اهل بهشت
فصلی است این در نام و نشانِ زنی از قبیله قریش، از خانواده «خویلد بن اسد بن عبدالعزّی بن قصّی بن کلاب». این «قصّی بن کلاب»، جدّ چهارم پیامبر است و پدر «عبدمناف» و «عبدمناف»، پدر هاشم و او پدر عبدالمطلب پدر بزرگ محمد(ص) و چنین است که خدیجه، با چند واسطه، دختر عموی محمد(ص) است و گاه اگر یکدیگر را پسر عمو یا دختر عمو میخوانند، هم از این روست.
«اسد بن عبدالعزّی»، جدّ پدری خدیجه است؛ دانشمندی اهل فضل و جوانمردی در عِداد آنها که «حلفالفضول» را پیمان بستند و بزرگی از بزرگان آنها. «ورقه بن نوفل بن اسد» نیز پسر عموی خدیجه است؛ دانشمندی متفکر که در جستجوی حقیقت، آخرالامر در سلک دانشمندان مهم مسیحیت درآمد و مسیحیتشناس مکه شد؛ به نقلی، هرچند در پایان عمر اسلام آورد و «ورقه» مشاور و همراه هماره خدیجه است و خدیجه ... .
زندگی گذشتهاش نیز تا همراه شدن با محمد (ص) خواندنی است؛ تاجری با شوکت و مقام، که به نقل تاریخ جمال و کمالی به تمام داشت، هشتاد هزار شتر، کالای تجاریاش را به اطراف میبردند و چهارصد غلام و کنیز، امور خانه و کارش را سامان میدادند. خانهای با شکوه با جلالی ارجمند و بارگاهی سبز از حریر و ابریشم بر بام آن که پذیرای خستگان و میهمانان بود و چه ناچیز بود ثروت ابوجهل و «عقبه بن ابی معیط» و «صلت بن ابی یهاب» و ابوسفیان و... در پیش مظاهر ثروت خدیجه و شاید همین بود که بارها به خواستاریاش کس فرستادند و جواب نشنیدند. اینک این خدیجه و خویش و تبارش.
دانشمند یهودی گفت: «از پیشِ خانهات جوانی میگذرد، کس فرست تا او را بیاورد». کس فرستادند و آورد محمد(ص) را در جامه ساده نوجوانی، رو به جوان شدن. گفت: «پیراهنت را کنار بزن» و کنار که زد، گفت: «بنگر مهر نبوت را و این جوان را که ختم کننده سنت نبوت است». حد نداشت شگفتی خدیجه از سخن میهمان و «ورقه» پسر عمویش که گواه این مدعا شد، پذیرفت و دانه مهری در قلبش نشست.
کاروان تجاری شام آماده حرکت بود و نمایندگان خدیجه در جستجوی جوانان «مضاربه کار» تا نقدی به امانت گیرند و تجارت کنند به شراکت بهره. خبر رسید که محمد (ص)، امین است و راست کردار. پیشنهاد از سوی خدیجه رفت و پاسخ مثبت که بازگشت، محمد(ص) شد همکار و همراه کاروان تجاری خدیجه و در مسیر، ابرهایی که در گرما بر سر محمد میایستادند و سایه میانداختند، پیش چشم همه کاروانیان بودند. «میسره» سرپرست کاروان غلامان خدیجه، راز ابرهای سایهافکن را بر وی باز که میگوید، نادانسته بر مِهر محمد میافزاید در سینه خدیجه و خدیجه کس میفرستد این وقت، تا پسر عمو بیاید و محمد(ص) که میآید، راز میگشاید خدیجه که: «به خاطر آنچه میدانم و نمیدانم، شیفته توام. اینک این خواستاریِ عاشقانه من».
و محمد(ص)، به خجلت و شتاب میرود و حمزه را و بعض کسان دیگر را میفرستد به سراغ و خواستاری متقابل. به خانه «خویلد بن اسد» پدر خدیجه. اینها همه سخن «ابن هشام» است در «سیره» و باز به نقل وی، وقتِ آن، پانزده روز یا دو ماه پس از سفر تجاری شام و مجلس عروسی چنان باشکوه بر پا میشود که مکه، کمتر به خود دیده؛ با جشن و سوری زیبنده ثروت و مکنت خدیجه.
و چه طعنها به خدیجه که با این مکنت چرا به کلفت انداختی خود را و به ازدواج با یتیمی تن سپردی بیبهره از دنیا... و طعن مطعونان ادامه دارد، تا بیست سال به روایتی و در شب تولد زهرا (س)، خدیجه کس میفرستد تا زنان بیایند به رسم و کس نمیآید و پاسخ که: اینک این پاداش آن مخالفت و آن ازدواج نادرست.
...و بعد قصه وحی و اسلام و آیین تازه و نخست زنی که میپیوندند به پیامبر، خدیجه و «دومین مسلمان»، لقبی که زیبنده اوست.
سالها میگذرد از قصه میهمان دانشمند یهودی و آن نخستین دانه محبت، اینک درخت مهری است ریشه دوانده در عمق وجود خدیجه. ثروتی که افتخارش بود، به پای همین مهر میرود و صرف گسترش خواست الهی محمد(ص) میشود و زیبا سخن محمد(ص) که: «هیچ مالی چون ثروت خدیجه من را یاری نرساند». و نه مال و ثروت، تنها، که خدیجه میشود شریک غمها و تسلیبخش دردهای محمد(ص). در مشکلات یاریاش میرساند و در غمها به صبوریاش میخواند و با علی(ع)، همراه و ملازم همواره اوست و شمشیر علی(ع)، به قولِ اشهر قائلان، در کنار ثروت خدیجه است که معنی مییابد و اسلام، گویا به این هر دو، استوار میشود.
سالهای سخت تر، درمیرسد و مصیبت و مشکل، بارش مداومی است از آسمان خشک شبه جزیره بر بام این خانواده کوچک، بر جانپناهی که فخر زنان مکه، برای محمد (ص) فراهم کرده است. محمد(ص) سخت با دشمنانش درگیر است و خدیجه و علی نزدیکترین کسان به او و چارهسازان او در مشکلات. اسلام روزهای سخت خود را میگذراند تا ریشه بزند در خاکِ جهلخیز و شور جزیرهالعرب و از این نهال، درختی برگ گیرد و باری دهد... و خدیجه هست و همیشه هست در کنار محمد(ص)؛ گاه اگر به ستردن خاکی باشد از چهرهاش و گاه اگر به نهادن مرهمی باشد بر صورت و بازوی زخمیاش و همه همراهی با عشق و همه همدلی با شور و شیفتگی و خواستاری.
خواستاری تا آن حد عمیق که همراه میکند ثروتمندترین زن مکه را در ایام کهولت به همراهی محمد(ص) در تبعیدِ طاقت سوزِ شِعب.
و شِعب جایی، درهای در اطراف مکه با همه دوریها و سختیها و اینگاه، خدیجه، در وقت 63 سالگی است یا 65 سالگی. سه سال و به نقلی چهار سال ماندن در شعب، جوانان را به فراخنای مرگ و ضعف، تحلیل میبرد، چه باشد تا پیرانی را مثل خدیجه و ابوطالب. حصر که میشکند، خدیجه و ابوطالب، هر دو رنجورند و مریض، و هر دو در بستر میافتند. دو ماه که میگذرد از پایان حصر، ابوطالب رخت به دیار دیگر میکشد و پاسی پس از او، خدیجه نیز به پایان همراهیاش با محمد(ص) میرسد از پس 25 سال. و این وقت، دهم رمضان سال دهم هجری است؛ سالی که محمد(ص) «عامالحزن» نامش مینهد و سال حزن و اندوه و تنهایی بیحدّ محمد(ص) است.
خدیجه که میرود و به ابوطالب میپیوندد، محمد(ص) دو بازوی قدرتمند خویش را از دست میدهد و دریغگویی دریغاگویانش سودی ندارد؛ چه، آنها که از خوف آن دو یارِ رفته زبان بسته بودند، بر محمد(ص) زبان میگشایند و محمد(ص) میماند و طعن طاعنان و زهر حسد حاسدان و چه بزرگ است سوگ محمد(ص) در «عامالحزن».
حالا در دامنه کوه «حجون» در قبرستان «معلّی» که بعدها به نام ابوطالب نام یافت، دو قبر هست با فاصلهای شاید از دو متر کمتر، که وقتِ تاریخ آنها، به «عامالحزن» محمد(ص) میرسد؛ به سال دهم هجرت. و آن دانه مهر که در دیدار اول جوان سادهپوش قرشی در قلب خدیجه نشست، اکنون با تاریخش، در یکی از این دو خفته است... دور از روزهای همراهی با پیامبر و دور از مدینه و گنبدی که یاد محمد(ص) را در صبح سفید مدینه منتشر میکند. حالا کوه «حجون» روزهای خدیجه را در بر میگیرد و شب مکه بر تنهایی او میموید... اینک این سرنوشت آفتابی امّ الزهرا، خدیجه کبری... .
----------------------
نام: خدیجه
لقبها: مبارکه، طاهره، کبری، غرّا (ارجمند)
کنیهها: امّهند، امّالمومنین، امّالزهرا
پدر: خویلد بن اسد، تولد: 55 سال پیش از بعثت/ مکه
رحلت: دهم رمضان سال دهم بعثت/ مکه
محل دفن: قبرستان معلّی (ابوطالب) در دامنه کوه «حجون» در شمال مکه
فرزندان: قاسم، عبدالله، رقیه، زینب، امّکلثوم و فاطمه زهرا (س). (منبع بازتاب)