خاطره یک پدر بزرگ
هیچ برگی بیآگاهی او نمیافتد --------- سوره انعام آیه 59
یکی از شبهای جمعه ماه رمضان بود . همخدمتیها همه خوابیده بودند. به سرم زده بود تا دور از چشم همه، با خود و خدای خودم خلوت بکنم و قدری شب زندهداری کنم. دعای کمیلی بخوانم و حالی پیدا کنم. در نزدیکی آسایشگاه و محوطه بیرونی انباری بود که یکسری از اموال و اثاثه پادگان در آن نگهداری میشد. به نظرم رسید که آنجا امنترین و محفوظترین جا باشد. کلیدش را هم داشتم.
رفتم و دور از چشم دیگران در دل شب، پُرنیاز به تضرع و دعا نشستم. کمیل میخواندم و در عوالم پُر راز و رمز آن غرق بودم. نیمه شبِ عزیز و پرخاطرهای بود. من از همه گریخته بودم ولی لایمکنالفرار من حکومتک، از دایره سلطنت و حکومت خداوند گریزی نبود. اشک میریختم و الهی و ربی من لی غیرک و رجایی عفوک میگفتم... حالا احساس سبکبالی می کردم. آرام آرام آمادة خروج از انبار شدم. خدا خدا میکردم که کسی مرا نبیند و ندیده باشد. توجیه کردن آدمها در این جور مواقع و آن وقت شب آن هم پادگان چه قدر ممکن است؟!
از انبار بیرون آمدم و درهایش را بستم. قفل آن را زدم بسته شد و دوباره باز شد. دوباره قفل را فشار دادم بسته شد و دوباره باز شد. هرچه سعی میکردم بسته میشد و دوباره باز میشد.
دیگر مستاصل شده بودم. نه میتوانستم انبار را با درهای باز رها کنم و نه از کسی کمک بگیرم. مستاصل مانده بودم که چه کنم. به یکباره یادم آمد که دسته کلیدها از جمله کلید قفل انبار داخل جا مانده است. نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل انبار و دسته کلید را برداشتم و بیرون آمدم. دوباره درها را بستم و قفل را زدم، قفل به یکبار زدن بسته شد و دیگر باز نشد!
عبدالکریم محمد شیفته