خاطره ای شنیدنی از شیخ الفقهاء
در آن خیل جمعیت که براى تشییع آمده بودند، گریههاى پیر مرد سوز دیگرى داشت؛ یک چشم اشک بود و یک چشم خون. پیر مرد را مى شناختم. از قدیمىهاى قم بود و در خیابان چهارمردان مهر و تسبیح مى فروخت. پیر مرد از دار دنیا تنها یک پسر داشت؛ عباس، که در کربلاى پنج شهید شد. دوستان عباس مىگفتند که در جزیره بوارین به شهادت رسید و پیکرش وقتى بر گشت، سرى در بدن نداشت. هنوز که هنوز است اهالى خیابان چهار مردان وقتى یاد عباس مىافتند به یادش غرق اشک مى شوند. راستى هم که همین است؛ وصف جوانى که سر سفره پدر و مادر بزرگ شده باشد. جوانى که در آن سالهاى جنگ، کارهاى قشنگ مى کرد. وقتى در جنگ بود که هیچ، اما وقتى بر مى گشت امین محله بود و حتى مسئولیت تهیه نان اغلب همسایهها با او بود. القصه، یکى از همسایگان منزل پدرى عباس، آمیرزاجواد آقا بود. مرجع بزرگى که هر وقت عباس را مى دید لب به تبسم مى گشود و بر شانه عباس مى زدکه، تو یک روز شهید مى شوى، دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد!
راز اشکهاى مدام پدر عباس به صفا و اخلاص آمیرزا جواد آقا بر مى گشت... و به سالهاى دور. به آن روز که خبرشهادت عباس را آوردند. آیتالله آن روزها هم مرجع بزرگى بود و شهره آفاق. مراجعان بیت ایشان فقط محدود به شهرهاى ایران نبود و چه بسیار مقلد که از دیگر کشورها داشت. در درس آیت الله، نظم، حرف اول را مى زد ولى آن روز همین که خبررا شنید درس را نیمه کاره رها کرد و براى عرض تسلیت رفت منزل پیر مرد؛ بى هیچ تکلفى و بى هیچ همراهى. حرفهایى به پیرمرد زد و سر آخر گفت: براى مراسم ختم کسى را براى سخنرانى دعوت نکن!
همه در بهت و حیرت فرو رفته بودند. انصافاً عجیب هم بود؛ مرجع تقلیدى با آن همه کار و مشغله، با آن همه کلاس درس و بحث، با آن همه مقلدى که داشت و با آن همه مراجعه کننده، شده بود سخنران مراسم شهادت عباس. کم هم نگذاشت. چنان از مقام شهید و شخص عباس گفت که کمتر کسى در مسجد، آرام نشسته بود. سخنرانى هم که تمام شد مانند یک پروانه، گرد شمع پیر مرد مى گشت و این، حکایت سالهاى درازى بود. حکایت یک عمر خدمت، آن هم در لباس مرجعیت. مرجعى که در همان سخنرانى مىگفت: مرجع ما عباس است. مرجع ما شهیدانند. همین بسیجیان!