مکاتبات رییسجمهور آمریکا با دفتر آیتالله سیستانی
یک مقام آگاه در دفتر آیتالله سیستانی گفت: بوش طی ماههای اخیر سه نامه شخصی برای آیت الله سیستانی ارسال و طی این نامهها مکررا از ایشان درخواست ملاقات کرده که البته همه این تقاضاها از سوی این مرجع شیعیان رد شده است.
وی با بیان این که این نامهها مستقیما توسط شخص بوش برای آیتالله سیستانی ارسال شده است، افزود: رد این نامهها و درخواست ملاقات با آیت الله سیسستانی، ناکامی دیگری برای شخص بوش در عراق بوده که قصد داشت مرجعیت دینی را با خود همراه کند.
این منبع نزدیک به آیتالله سیستانی تصریح کرد: بعثیها پشت سر آمریکاییها در عراق قصد دارند بین مرجعیت دینی و مردم شکاف ایجاد کنند و موقعیت وی را مخدوش کنند که با هوشیاری آیت الله سیستانی و مردم عراق این توطئه راه به جایی نبرده است.
گفتنی است تاکنون 7 تن از نمایندگان آیت الله سیستانی در استانهای مختلف عراق بدست افراد مسلح ناشناس کشته شدهاند و این اولین باری است که دفتر وی، مستقیما حمایت آمریکا از بعثیها را مقصر اصلی این ترورها معرفی میکند.
روزهای خوب مدرسه!!
به دعوت صبا خانم ( که معرف حضور همه هستند و هر کسی هم نمی شناسه در همین حد بدونه که ایشون فرمانده کل ارتش سری هستن) قرار شده از خاطرات دوران مدرسه بنویسم.
البته از خاطرهنویسی ما گذشته و باید جوون تر ها وارد این عرصه بشن. ولی خب امتثال امر دوستان واجب است.
امروز که صبح داشتم به سمت محل کارم حرکت میکردم، خیابونهای تهران مملو از کودکان و نوجوانانی بود که کیف به دست عازم مدارس خود بودند. ناخودآگاه یاد اولین روز مدرسه رفتن خودم افتادم.
درست 20 سال پیش ( سال 1366) در همچین روزی صبح زود از خواب بیدار شدم. با اینکه مدرسه درست توی کوچه ما بود اما از ساعتها قبل خودم را آماده کرده بودم. ساعت 8 صبح به اتفاق خواهر بزرگم به مدرسه رفتیم ( آخه اون موقع مدارس ما مختلط بود!!!! - الانه که سانسور بشم) . خلاصه تا اینجای قضیه مشکلی نبود و با سلام و صلوات به حیاط مدرسه رسیدیم و صف و قرآن و مراسم برگزار شد. بعدش اعلام کردند که کلاس چهارم و پنجمیها برن خونه و بعداز ظرا بیان. خواهرم هم که کلاس پنجم بود راه افتاد به سمت خونه. اینجا بود که تازه فهمیدم جدی جدی مدرسه شروع شده و باید تنها بمونم. خلاصه شروع کردم به گریه کردن. هچین اشک از صورت من سرازیر شده بود که بیا و ببین.
خلاصه با وساطت یکی از معلمها و خواهش و تمنای ایشون بالاخره قبول کردم که بمانم و درس بخوانم!!!! ( می بینید که از اول ما خیلی مهم بودیم).
البته اینم بگم که من خیلی بچه درس خونی بودم. کل کتاب فارسی سال اول دو سال قبل یعنی 5 سالگی خونده بودم.
خاطره دیگرم مربوط میشه به سال چهارم ابتدائی. این سال من و یکی از بچههای کلاس رقابت شدیدی باهم داشتیم و خلاصه همش سعی می کردیم از هم جلو بزنیم. فکر کنم بعد از امتحانات ثلث اول بود که من شدم شاگرد اول کلاس و این بنده خدا شد شاگرد دوم و از همون جا بود که تهدیداتش علیه من شروع شد. این هم بگم که این بنده خدا خیلی هیکل درشتی داشت درست بر خلاف من که کوچولو و جمع و جور بودم.
این تهدیدات ادامه داشت تا اینکه یه روز زنگ آخر که داشتیم می رفتیم خونه سه چهار نفر به سردمداری این آقای شاگرد دوم تو یه خرابهای کنار مدرسه ریختن سر ما و تا می شد کتکمان زدن. و از اینجا بود که من یاد گرفتم که باید برای رقابت حتی کتک هم خورد!!! (نتیجه اخلاقی )
دیگه خیلی خاطره خاصی یادم نیست. این ها هم خیلی خاطره نبودن ولی برای اینکه توی این موج مکزیکی!!! شرکت کرده باشم، نوشته شدن.
من قبلا شخص خاصی را دعوت نکرده بودم اما برای اینکه این بازی ادامه پیدا کنه از دوستان عزیزم ساغر، سوتک ، پشت خطی ، کلبه احزان ، خادم الزهراء دعوت می کنم که این موج را ادامه بدن.
این ایام دعا فراموشتون نشه.