• وبلاگ : نافذ
  • يادداشت : ما و يه دنيا فاصله
  • نظرات : 4 خصوصي ، 15 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    داستان اول را که خوندم خيلي صفا کردم. يادش به خير همين بيست سال پيش بود. بچگي هاي خودم. هفت هشت سال بيشتر نداشتم. جنگ بود و بمباران. ما به خاطر شغل پدرم که نظامي بود در کردستان ساکن بوديم. منطقه نا امن بود، به خاطر همين چهار تا خانواده در يک خانه زندگي مي کرديم. هر خانواده يک اتاق. خانواده هفت نفري ما در يک اتاق کوچيک زندگي مي کرد. امکانات رفاهي مون در حد صفر بود. ترس و دلهره از حضور کومله و دموکرات که گاه گداري به شهر هجوم مي آوردند و تا پشت پنجره خانه مان مي آمدند را هيچ وقت يادم نمي رود. اما با وجود اون اوضاع درهم و برهم يک چيز ما را در اون شهر غريب نگه داشته بود و اون چيزي نبود جز صميميتي که در فضاي خانه حکم فرما بود. نه تنها صميميت اهل خانه بلکه بي ريايي و صميميت بين همسايه ها هم بود چيزي که الان خيلي کم پيدا مي شه.

    داستان دومتان را که خوندم حالم حسابي گرفته شد. کاش اول داستان دوم را مي خوندم بعد داستان اول را.

    الان ديگه جنگ نظامي نيست. امنيت در کشور حکم فرماست. امکانات رفاهي در حد عاليه. ولي نمي دونم چرا اون صفا و صميميتي که در خانه ها بود ديگه کم رنگ شده. حتي اگه خودمون نخواهيم اين طوري باشيم، دو رويي ها اونقدر زياد شده که نمي دونيم چي کار کنيم.