سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

شهیدی که خود پلاکارد تسلیتش را نوشت!

دکتر علیرضا زاکانی

سال های 58 و 59 شاگرد او بودم . برایمان تفسیر و شرح حدیث می گفت. اصلا" یک آدم وِیژه بود. صدای خوش ، سیمای جذاب، قد رشید و بلند ، در کنار هنرمندی در خطاطی و نقاشی از او فرد ممتازی ساخته بود. به ورزش علاقه داشت و در کنار آن فعالیت های فرهنگی را به صورت مستمر ادامه می داد و به عنوان معلم قرآن و حدیث در مساجد جنوب شهر تهران با شیوه ای نو فعالیت می کرد.
اوایل تابستان سال 62 در گردان تخریب تیپ سیدالشهدا(س) با شهید محمد بهرامی در کنار هم بودیم. فضای معنوی حاکم بر گردان و حضور فرماندهی خوب مثل عبدا... نوریان شرایط خاصی را فراهم کرده بود . حضور همزمان بنده با شهید بهرامی در عملیات والفجر 4  این امکان را فراهم کرد که با روحیات او بیشتر آشنا شوم. شهید بهرامی از خانواده ای مرفه بود. برای ازدواجش مهمانی مفصلی گرفته شد و حدود 800 نفر از بچه های گردان تخریب و بچه های رزمنده و بسیجی در جشن ازدواج او شرکت کردند. اما درست چند روز بعد از مراسم عروسی به منطقه آمد و کارش را مجددا" در گردان تخریب شروع کرد.

یادم هست قبل از عملیات خیبر به همراه یکی از دوستان به منزل شهید بهرامی رفتیم. چیزی که اسباب تعجب ما را فراهم کرد این بود که اولا" او به دست خودشان پلاکارد تبریک و تسلیت به خانواده را نوشته بود و ثانیا" شمایل زیبایی از خودش را به عنوان شهید نقاشی کرده بود!
وقتی از او سوال کردم که اینها برای چیست؟ در پاسخ گفت: وقت رفتن است و برای این که باری از روی دوش خانواده بعد از شهادت بردارم این بوم و پلاکارد را آماده کردم.
بعد از این ماجرا به منطقه برگشتیم و در پادگان دوکوهه مستقر بودیم. بعد از مدتی به دستور فرمانده گردان ، بنده و شهید بهرامی به همراه عده ای از دوستان به منطقه جفیر اعزام شدیم. طبق عادت، غروب ها در یکی از پاسگاه های نزدیک، نماز جماعت مغرب و عشاء برگزار می کردیم.
یکی از شب ها که برای ادای نماز جماعت به پاسگاه رفته و برای نماز مهیا شده بودیم متوجه شهید بهرامی شدم که به سرعت از پاسگاه بیرون آمد. مدتی طول کشید و برنگشت و من هم به دنبال او بیرون آمدم، دیدم که دارد لعن می فرستد و پایش را به زمین می زند.
پرسیدم چرا این کار را می کنی؟ گفت: وقت ذکر خدا به یاد همسرم افتادم و احساس کردم که شیطان سراغم آمده است و به دنبال غفلت من با یاد همسرم است. احساس کردم که یاد همسرم در این شرایط مانع از یاد و ذکر خدا می شود برای همین شیطان را لعنت کردم.
برایم خیلی جالب بود. او با اینکه تازه ازدواج کرده بود و به همسرش هم علاقه زیادی داشت حاضر نبود یاد همسرش هم موجب غفلت از یاد خدا شود. بعد از مدتی، محمود  از من جدا شده و با یکی از گردان های تیپ سید الشهدا(س) اعزام شد. من هم برای حضور در گردان حضرت علی اصغر(س) آماده شدم. آخرین دیدار من و ایشان فردای اعزام بود که با موتور به مقر گردان بر گشت .
او را دیدم . دست دور گردن من انداخت که با هم وداع کنیم . کنار گوش من گفت:« این آخرین دیدار ماست. دیدار ما به قیامت ! من شهید می شوم و دیگر برنمی گردم. شما زحمت بکشید سلام مرا به مادرم برسان و از مادرم حلالیت بطلب چون ایشان خیلی برای من زخمت کشید و من نتوانستم زحمات او را جبران کنم.»
همان طور که او گفته بود ، این آخرین دیدار ما بود. او رفت و با 2 هزار شهیدی برگشت که از آن ها تنها پلاک و مشتی استخوان به یادگار مانده بود.
منبع


نوشته شده در  چهارشنبه 86/7/11ساعت  2:39 عصر  توسط نافذ   شما هم نظر دهید()